باد کردن، ورم کردن چای را در قوری ریختن و آب جوش روی آن بستن، داروی گیاهی را مانند چای در آب جوش ریختن و روی آتش گذاشتن که طعم و رنگ خود را پس بدهد برنج را پس از آب کش کردن در دیگ برگرداندن و روی دیگ را آتش ریختن که آب آن خشک و برنج پخته و ملایم شود
باد کردن، ورم کردن چای را در قوری ریختن و آب جوش روی آن بستن، داروی گیاهی را مانند چای در آب جوش ریختن و روی آتش گذاشتن که طعم و رنگ خود را پس بدهد برنج را پس از آب کش کردن در دیگ برگرداندن و روی دیگ را آتش ریختن که آب آن خشک و برنج پخته و ملایم شود
پیوستن. جمع کردن. گرد کردن. فراهم آوردن: هر مال کز ولایت سلطان بهم کند بر لشکر و خزینۀ سلطان برد بکار. فرخی. به صره زر بهم کردم و به بدره درم همی روم که کنم خلق را از این آگاه. فرخی. چون بهم کردی بسیار بنفشه طبری باز برگرد و به بستان شو چون کبک دری. منوچهری. نکرد از بزرگان عالم جز او کسی علم و ملک سلیمان بهم. ناصرخسرو. بهم کرده کنیزی چند جماش غلام وقت خود کای خواجه خوش باش. نظامی. به گیتی هر کجا درد دلی بود بهم کردند و عشقش نام کردند. عراقی همدانی
پیوستن. جمع کردن. گرد کردن. فراهم آوردن: هر مال کز ولایت سلطان بهم کند بر لشکر و خزینۀ سلطان برد بکار. فرخی. به صره زر بهم کردم و به بدره درم همی روم که کنم خلق را از این آگاه. فرخی. چون بهم کردی بسیار بنفشه طبری باز برگرد و به بستان شو چون کبک دری. منوچهری. نکرد از بزرگان عالم جز او کسی علم و ملک سلیمان بهم. ناصرخسرو. بهم کرده کنیزی چند جماش غلام وقت خود کای خواجه خوش باش. نظامی. به گیتی هر کجا درد دلی بود بهم کردند و عشقش نام کردند. عراقی همدانی
دریافتن. فهمیدن. درک کردن. (یادداشت مؤلف) : سخن ها را شنیدن میتوانست ولیکن فهم کردن می ندانست. نظامی. گفتش ای شاه جهان بی زوال فهم کژ کرد و نمود اورا خیال. مولوی. تا کنی فهم آن معماهاش را تا کنی ادراک رمز فاش را. مولوی. مگس را تو چون فهم کردی خروش که ما را به دشواری آمد به گوش ؟ سعدی. فهم سخن چون نکند مستمع قوت طبع از متکلم مجوی. سعدی. تمام فهم نکردم که ارغوان و گل است در آستینش یا دست و ساعد گلفام. سعدی. زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه باک دیوبگریزد از آن قوم که قرآن خوانند. حافظ. رجوع به فهم شود
دریافتن. فهمیدن. درک کردن. (یادداشت مؤلف) : سخن ها را شنیدن میتوانست ولیکن فهم کردن می ندانست. نظامی. گفتش ای شاه جهان بی زوال فهم کژ کرد و نمود اورا خیال. مولوی. تا کنی فهم آن معماهاش را تا کنی ادراک رمز فاش را. مولوی. مگس را تو چون فهم کردی خروش که ما را به دشواری آمد به گوش ؟ سعدی. فهم سخن چون نکند مستمع قوت طبع از متکلم مجوی. سعدی. تمام فهم نکردم که ارغوان و گل است در آستینش یا دست و ساعد گلفام. سعدی. زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه باک دیوبگریزد از آن قوم که قرآن خوانند. حافظ. رجوع به فهم شود
دهی است از دهستان و بخش کردیان شهرستان جهرم. در 28 هزارگزی خاور قطب آباد و 2هزارگزی راه فرعی فسا به قطب آباد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). قریه ای است در شش فرسنگی میانه شمال و مشرق جهرم به فارس. (فارسنامۀ ناصری)
دهی است از دهستان و بخش کردیان شهرستان جهرم. در 28 هزارگزی خاور قطب آباد و 2هزارگزی راه فرعی فسا به قطب آباد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). قریه ای است در شش فرسنگی میانه شمال و مشرق جهرم به فارس. (فارسنامۀ ناصری)
همدرد. دو کس که دردی مانند هم داشته باشند، به کنایه، هم فکر و غمخوار. دلسوز. غمگسار: یار همکاسه هست بسیاری لیک هم درد کم بود باری. سنائی. همه همخوابه و همدرد دل تنگ منید مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشائید. خاقانی. رفیق من یکی همدرد باید تو را بر درد من رحمت نیاید. سعدی. حدیث عشق جانان گفتنی نیست وگر گویی کسی همدرد باید. سعدی. مرا چندگویی که درخورد خویش حریفی به دست آر همدرد خویش. سعدی. دلی همدرد و یاری مصلحت بین که استظهار هر اهل دلی بود. حافظ. اگر ز خون دلم بوی شوق می آید عجب مدار که همدرد نافۀ ختنم. حافظ
همدرد. دو کس که دردی مانند هم داشته باشند، به کنایه، هم فکر و غمخوار. دلسوز. غمگسار: یار همکاسه هست بسیاری لیک هم درد کم بود باری. سنائی. همه همخوابه و همدرد دل تنگ منید مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشائید. خاقانی. رفیق من یکی همدرد باید تو را بر درد من رحمت نیاید. سعدی. حدیث عشق جانان گفتنی نیست وگر گویی کسی همدرد باید. سعدی. مرا چندگویی که درخورد خویش حریفی به دست آر همدرد خویش. سعدی. دلی همدرد و یاری مصلحت بین که استظهار هر اهل دلی بود. حافظ. اگر ز خون دلم بوی شوق می آید عجب مدار که همدرد نافۀ ختنم. حافظ
رطوبت رسانیده اندکی آب زده، رفیقه معشوقه. یانم کرده ای (زیرسر) گذاشتن، رفیقه ای را آماده داشتن: چرا نمیگویی نم کرده ای زیر سر داری اگر زبان ما تا بحال بسته بود چشمهامان باز بود
رطوبت رسانیده اندکی آب زده، رفیقه معشوقه. یانم کرده ای (زیرسر) گذاشتن، رفیقه ای را آماده داشتن: چرا نمیگویی نم کرده ای زیر سر داری اگر زبان ما تا بحال بسته بود چشمهامان باز بود